مرگِ مِرگان مگر نه این است؟ (به بهانه «جای خالی سلوچ» محمود دولتآبادی)
این روزها «جای خالی سلوچ» میخوانم. مِرگان تمام اندوهِ این روزهایم را حقیر میکند. مرگان گویی پندار آن زندگی است که من نزیستهام. مرگان امکان آن نوع زندگی است در ذهن. من از مرگان بسیار دورم و بسیار نزدیک، بسیار نزدیک و دور، دور و نزدیک.
دربارۀ جای خالی سلوچ بعدترها خواهم نوشت، ولی امروز که هنوز تمامش نکردهام. میخواهم فرازی از آن را بنویسم که عباس (پسر مرگان) چشمدرچشم مرگ میشود، این فراز درخشانترین است.
عباس در بیابان با شتری مست درگیر میشود. شتر قصد جانش را کرده است و عباس با وحشت، با دلهره، با دلهره و وحشت با او میجنگد. جنگی که از همان ابتدا فرجامش معلوم است. فقط فرصت مییابد که جسم بیجانش را تهِ چاهی بیندازد که از حیوان رها شود.
—————
پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را میگیرد؛ دست کم از همین که میدانی، که وسیلۀ مرگ خود را میشناسی، دست به گونهای دفاع میزنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چارهای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوۀ پریشانی نیشت نمیزند. اگر وسیلۀ مرگ را بشناسی پریشان هستی؛ اما این پریشانی تو یکجایی است. و آنچه تو را میکشد، این پریشانی نیست، خود مرگ است.آن جلوۀ مرگ که عباس در برابر یورش لوک مست [به شتر نر لوک میگویند] دچارش بود، جزء جدانشدنیاش دفاع و حمله و گریز و ضربه بود. پریشانی در بافت لحظهها بود. حتی شاید بتوان گفت مرگ پیش رو، پریشانی را از میانه رانده بود. چیز گنگی در میان نبود تا عذاب را صدچندان کند. یورش لوک مست، چشم روشن عذاب بود. اما حال، این پریشانی تار و پود تاریک عذاب بود. آرام درد را از یاد میبرد، اما خطر نزول درد را هرگز. روح بالبال میزند. کبوتری گرفتار چاه دهن بسته. پریشان است. پر و بال بر دیوار میکوبد. دلهره. موجموج دلهره. چیزی در ذات پیدا و ناپیدای وجودت پخش میشود، پخش میشود. مداوم و مداوم. دمی درنگ ندارد. دمی تو را وانمیگذارد. زبانههای زهری ترس. جانت ذرهذره آب میشود. تو پوش شدن خود را – حتی – لمس میکنی. تو از درون داری تهی میشوی. جدارهای پودۀ وجود تو، همین دم است که در هم بتپند. این آرزوی محال، ای مرگ نابهنگام؛ پس تو از برای کدام دم به کار میآیی؟ این چاه، چرا در هم فرو نمیتپد؟!
خشاخش! خشاخش!
نقطههایی ریز و روشن. چیزهایی به رنگ کرم شبتاب. پایینترین لایۀ جدار چاه. در سوراخ؛ نه! در فرورفتگی بدنه. خوب بنگر! نفیر، از همان نقطههاست که دمیده میشود. نقطههایی ریز و روشن. گم میشوند و پیدا میشوند. گم و پیدا. در هم میشوند و نمودار میشوند. نفیر بریده میشود و از سر گرفته میشود. چیزی انگار میجنبد. چیزهایی انگار میجنبند. این نگاه هزاران سالهایست که در چشمهای عباس فراهم آمده. هرگز، هیچ انسانی به حالت عادی، در چنان سیاهی غریبی نمیتواند چیزی ببیند. اما در چاه جان عباس اگر جای داشته باشی، حس میکنی که عصارۀ نگاه همۀ آدمیانِ همۀ اعصار زمین در تو فراهم آمدهاند تا تو بتوانی پیش چشمت را ببینی. خدای…! مار! ماران! آه… بیگانه دیدهاند. بیگانه به خانه!
گاه پیش میآید که آدمی در دورۀ کوتاه عمر خود، هزار بار میمیرد و زنده میشود. برای پسر مرگان، هزار بار مردن و زنده شدن همین دم بود. مار! مار خشک کویر! مار کهنه! کافیست آتش نفس خود را در تو بدمد. تو خاکستر شدهای!
….
این که باید تسلیم بود، که باید تسلیم شد، که ناچاری و باید خود را به مرگ بدهی نیز چیزی است که در همۀ لحظهها به ذهن نمیآید! غالباً وقتی چنین چیزی بر ذهن و چنین سخنی بر زبان میگذرد که خبری از مرگ نیست. لبهگاه مرگ امان نمیدهد که به تسلیم بیندیشی. فرصتی در اختیار نداری. نه به تسلیم و نه به دفاع. در این دم تو، تودهای هستی از ذرات هستی که پیوسته و پرشتاب میسوزی تا تمام شوی. گرچه به ظاهر خشکیده، مرده باشی. گرچه پشت به دیوارۀ پودۀ چاه، هزار سال پیر شده باشی. که ترس، میخت کرده باشد. که تکان نتوانی بخوری و حتی صدای نفسهای خود را نتوانی بشنوی.
پسر مرگان پیوسته و پرشتاب تمام میشد.
محبوب ترین کتاب های چاپی
مجموعه ای از پرفروش ترین کتاب های چاپی را اینجا ببینید و با تخفیف ویژه خریداری کنید👇
مشاهده و خرید