قطار شماره 8

این قطار شماره 8 نیست!
این قطار شماره 8 نیست!

خیلی کار کرده ام، سه هفته است خانه نرفتم، چرا دروغ بگویم؟ یک بار نیمه های شب در حالی که برادرم به اپیزود چهارم “بازی مرکب” رسیده بود آمدم،مادرم را با حسرت در حالی که خواب بود دیدم و در دلم بابت اینکه پسر خوبی نبودم از او عذرخواهی کردم، لباس هایم را برداشتم و رفتم. همه چیز برایم رنگ باخته بود. برای اولین بار زندگی ام یک رنگ خاص پیدا کرده بود؛ خاکستری!

صبح زیر سقفِ کار بیدار میشدم و شب زیر همان سقف خوابم میبرد. از لبخندهای تصنعی و بحث کردن های بی دلیل و بی موقع خسته شده بودم؛ داشتم هرز میرفتم و تنها چیزی که برایم مانده بود اندکی قلب بود که زیر فشار کاری زنگار گرفته بود و به گرد و غبار روزمرگی مزین شده بود.

همه چیز آماده بود تا انحطاط من را ببینید؛ تا سقوط یک ابرناقهرمان! فقط چند لحظه تا انفجار!

سه …

دو …

تلفن زنگ میزند، با دستم عقربه ثانیه شمار بمب را نگه میدارم تا ببینم حرف حساب تماس گیرنده چیست!

شماره را که نگاه میکنم، حضرت پدر است که دوستش دارم اما در این لحظه حساس کنونی حوصله اش را ندارم و رد تماس میکنم؛ کجا بودم؟ آها

سه …

دو …

باز تلفن زنگ میزند؛ نخیر، دست بردار نیست؛ با بی حالی و طوری که بفهمد منت سرش گذاشته ام جواب داده ام سلام کردم(که البته غلط کرده ام با هفت جد آبادم که اینطور حرف زده ام!)؛ او هم بی مقدمه گفت ساکت را ببند و برو راه آهن!

“پدرم برو خودت را مسخره کن” و “الان در شرایط مناسبی نیستم” و “کار دارم” و … هیچ کدام حریف عزم راسخ حضرتشان برای راندن من به ایستگاه قطار نشد که نشد. دست آخر پرسیدم مقصد کجاست که فرمودند قرار است بروی پیش علی! از آنجایی که حضرتشان اعتقادی به زمان شناسی درباب شوخی های نامنظم نداشتند بنده را با همین سطح از اطلاعاتی که شمای خواننده از علی دارید رها کردند، هیچ!

خدایا علی کیست؟ نکند پسرِ عموی اولم را میگوید؟ شاید هم عموی دومم را میگوید! منظورش که یک وقت پسرخاله خودش نیست؟… و من با همین افکار از جواب دور و دورتر میشدم؛ البته نه اینکه قبلش به جوابی رسیده باشم، نه، لااقل قبلش نمی دانستم علی کیست اما الان اصلا نمیدانم علی کیست!

شاید هم “ها علی بشر کیف بشر” مقصود بوده و مقصد به سمت مولا جلوه یافته!(آخر کدام عقل سلیمی با قطار به نجف میرود؟)

خلاصه با کلی خواهش و کسب مراتب اداری برای خروج از آن مجموعه کذایی بالاخره از زیر سقف کار در آمدم و پیرو مکتب سقف آسمان شدم، که این پیروی فقط تا لحظاتی بعد که به سقف مترو برسم ادامه داشت…

ایستگاه راه آهن است و وقت پیدا کردن فامیل. با آب و تاب دنبالشان میگردم، از این سو به آن سو به امید نشانه ای از کسی، آشنایی چیزی. نه اینکه خیلی دوستشان داشته باشم،بلیط ها دستشان بود!

بالاخره کله کچل یکیشان را از دور تشخیص دادم و رفتم سمتش؛همه شان بودند. از عمو علی تا پسر عمو علی حتی پسرخاله پدر علی! اما وقتی خطاب به آن ها گفتم: ایها العلی، سلطان غم پدر، بنده را به کدام یک از شماها سپرده تا به پیش او بشتابم؟ همه حاج و واج همدیگر را نگاه میکردند! چند سوال نامنظم دیگر پرسیدم ( نامنظم بودن را از پدر به ارث برده بودم!) که جواب همشان نمی دانم و اطلاعی ندارم بود! (با لحن امام خوانده شود)

پرسیدم مقصد کجاست؟ گفتند به سمت سلطان “علی ابن موسی الرضا”ست.

در آن لحظات بود که مقدار زیادی رنگ زرد حضرتی به زندگی خاکستری چند وقت اخیرم برگشت، البته زردش مزین به رگه هایی از نارنجی به نیت شوخی های نامنظم حضرت پدر بود!

و صدا در ایستگاه راه آهن پیچید:

مسافرین محترم قطار شماره 8 ساعت 20 به مقصد مشهد مقصد، قطار هم اکنون درحال مسافرگیری میباشد…

نویسنده مطلب: طه انصاری

منبع مطلب

محبوب ترین کتاب های چاپی

مجموعه ای از پرفروش ترین کتاب های چاپی را اینجا ببینید و با تخفیف ویژه خریداری کنید👇

مشاهده و خرید
ممکن است شما بپسندید
نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.