کتاب The Goldfinch اثر Donna Tartt انتشارات Little Brown Books

توضیحات

داستان کتاب The Goldfinch از زاویه دید پسری سیزده ساله نیویورکی به نام «تئو دکر» (Theo Decker) روایت می‌شود. داستان از آن‌جا شروع می‌شود که «تئو» به همراه مادرش به موزه هنر «متروپولیتن» می‌روند تا «نمایشگاه شاهکار‌های هلندی» (Exhibition of Dutch Masterpieces) ، که شامل یکی از نقاشی‌های مورد علاقه‌ مادرش به نام «سهره طلائی» اثر «کارل فابریتیوس» (Carel Fabritius) است را ببینند. «تئو» در آن‌جا از دختری با موهای قرمز که همراه پیرمردی است خوشش می‌آید. «تئو» نمی‌داند که قرار است آن روز و در موزه، مسیر زندگی‌اش به کلی عوض شود. حادثه‌ای وحشتناک رخ می‌دهد و در یک عملیات بمب‌گذاری تروریستی، چند نفر از جمله مادرش، جان خود را از دست می‌دهند. در بحبوحه‌ی فرار از موزه، پیرمردی که همراه دخترک مو قرمز بود «تئو» را صدا می‌زند، به او حلقه‌ای را می‌دهد و سخنانی مرموز می‌گوید. «تئو» از حرف‌های پیرمرد متوجه می‌شود که باید نقاشی «سهره طلائی» را بردارد و با خود ببرد و همین کار را هم می‌کند. «تئو» که پدرش او را در کودکی ترک کرده، سرپرستی‌اش توسط خانواده دوست پولدارش، «اندی باربر» (Andy Barbour)، پذیرفته می‌شود. سردرگم در خانه جدید، آشفته توسط هم‌کلاسیانی که نمی‌دانند چگونه با او صحبت کنند و بالاتر از همه این‌ها دلتنگی غیرقابل تحملش برای مادرش که او را زجر می‌دهد، باعث می‌شوند تا او به تنها چیزی که مادرش را به خاطر او می‌آورد، نقاشی «سهره طلائی»، دلبستگی پیدا کند و به دنیای تبه‌کاران هنری وارد شود. با گذشت هشت سال از این اتفاق‌ها، «تئو» به آدمی تبدیل شده که با دیگران احساس بیگانگی می‌کند. او نقاشی«سهره طلائی» را مخفی کرده تا به جرم دزدی متهم نشود و با نقاشی کردن و کار کردن در مغازه عتیقه‌فروشی، خود را مشغول نگه داشته است.