دست های سرخ، گلهای سرخ
هوا سرد بود. گلها داشتند خشک و پژمرده میشدند. در بطری را باز کرد و کمی آب روی دستش ریخت و روی گل ها پاشید که تازه بنظر برسند. نگاه های ملتمسانه اش به پنجره ماشین های ایستاده دوخته شده بود. اما هیچکس در آن سرما حتی حاضر به پایین دادن پنجره اش نبود. چراغ سبز شد. با بوق ماشین ها کنار رفت و روی جدول نشست.
جالب بود. انگار باید همه چیزش با بقیه فرق میکرد. راننده ها منتظر سبز شدن چراغ بودند و او منتظر قرمز شدنش. انگار از اول سرنوشت برایش متفاوت نوشته شده بود.
دسته گلها را کنار جدول گذاشت. بیشتر گلها فروش نرفته بودند. معمولا این فصل کسی نمیخرید. دستهایش از سرما سرخ و کرخت شده بودند. به دسته گلها نگاه کرد. روزی را میدید که در گلخانه و جایی گرم تر کار می کرد و گلهای آنجا هم مثل اینها بی جان نبودند. جای بهتر و شاید پول بیشتر هم. آن وقت میتوانست با خیال راحت کیک و نوشابه کانادا درای بخرد و با لذت مثل بقیه بچه ها بخورد. بعدش باغ می خرید و درخت های آلبالو و گیلاس می کاشت و شاید هم تاک و انگور در گوشه ای دیگر. آن وقت چندتای دیگر هم می خرید و کارگر می گرفت و خود گوشه ای مینشست و نگاه میکرد و هر چقدر که میخواست کیک و نوشابه می خورد. و حتی ساندویچ بندری و بعدش هم…
چراغ قرمز شد و دوباره نگاه های ملتمسانه به ماشین ها و دوباره گلهای سرخ و دستهای سرخ و دوباره صدای بوق ماشین ها و چراغ سبز…
محبوب ترین کتاب های چاپی
مجموعه ای از پرفروش ترین کتاب های چاپی را اینجا ببینید و با تخفیف ویژه خریداری کنید👇
مشاهده و خرید