ملاقات با کتاب – عادت های اتمی – بخش اول

از امروز قراره چند دقیقه از کتاب هایی که می خونم رو با شما به اشتراک بزارم. به نظرم خیلی مهمه که هر آدمی کتاب بخونه ولی خیلی از ماها با وجود اینکه عاشق کتابیم ولی وقت خوندنش رو نداریم. برای همین سعی می کنم هر روز یا هر دو روز یک بار بخشی از کتابم رو براتون بنویسم تا شا هم با من به کتاب خوندن بپردازید. اینجوری دیگه هیچ بهونه ای نمی مونه. چون هر وقت زمان خالی پیدا کردی (مثلا تو تاکسی یا مترو) می تونی بخونیش. کتابی که در حال حاضر دارم می خونم عادت های اتمیه که خیلی به من کمک کرده. عادت‌ها نقش بسیار مهمی در زندگی همه ما دارند. در واقع این عادت‌ها هستند که مشخص می‌کنند ما به فرد موفقی تبدیل می‌شویم؟ یا همیشه یک آدم معمولی با کلی آرزو باقی می‌مانیم؟ همه ما کلی عادت داریم که با آنکه می‌دانیم خوب نیستند اما نمی‌توانیم تغییرشان دهیم. عادت‌های اتمی یک راهنمای کامل و دقیق درمورد عادت‌هاست که در آن با قوانین و روش‌هایی آشنا می‌شویم که می‌توانیم به سادگی عادت‌هایمان را تغییر و حتی حذف کنیم. در این کتاب می‌خوانیم که چقدر قدم‌های کوچک و در ظاهر بی‌اهمیت می‌تواند مهم و تاثیرگذار باشند و ما را به نتایج بزرگی برسانند. عادت‌های اتمی یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز بوده است. پس با من همراه باشید …

عادت های اتمی
عادت های اتمی

مقدمه – داستان من

در روز پایانی از سال دوم دبیرستانم، یک چوب بیس بال وسط صورتم کوبیده شد؛ همین که همکلاسی ام چوب را کامل چرخاند، از دستانش رها شد، پروازکنان به سمتم آمد و مستقیم وسط دو چشمم نشست! لحظه ی برخورد را اصلا به خاطر ندارم.

چوب با چنان شدتی به صورتم خورد که دماغم را خرد کرد و به شکل U کج و معوجی درآورد. این برخورد باعث شد بافت نرم مغزم به داخل جمجمه ام کوبیده شود. همان لحظه، دنیا دور سرم چرخید. در کسری از ثانیه، دماغم شکست، جمجمهام چندین ترک برداشت و کاسه ی چشمانم هم داغان شد.

وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم که بقیه به من زل زده اند و برای کمک به این سو و آن سو می دوند. به پایین نگاه کردم و متوجه لکه های قرمزی روی لباس هایم شدم. یکی از همکلاسی هایم پیراهن داخل کوله پشتی اش را بیرون آورده و آن را به من داد. از آن برای بند آوردن جریان خون دماغ شکسته ام استفاده کردم. شوکه و سردرگم بودم و نمی دانستم که آسیب چقدر جدی است.

معلمم دستش را به دور شانه هایم انداخت و مسیر طولانی تا دفتر پرستار مدرسه را طی کردیم. در این مسیر باید از کنار زمین، پایین تپه و پشت مدرسه عبور می کردیم. دست افراد مختلف بغلم را می گرفت و من را سرپا نگه می داشت. عجله نکردیم و به آرامی راه می رفتیم. هیچ کس متوجه نبود که هر یک دقیقه زودتر رسیدن هم می تواند مهم باشد.

وقتی به دفتر پرستار رسیدیم، او چند سوال از من پرسید.

«الان چه سالیه؟»

جواب دادم «۱۹۹۸». در واقع ۲۰۰۲ بود.

رئیس جمهور آمریکا کیه؟» گفتم «بیل کلینتون». جواب صحیح جرج بوش بود.

«اسم مامانت چیه؟» «اوه. اوم». هنگ کرده بودم. ده ثانیه گذشت.

خیلی تصادفی گفتم «پتی» و این نکته را نادیده گرفتم که ۱۰ ثانیه طول کشید تا نام مادر خودم را به خاطر بیاورم.

این آخرین سوالی است که یادم می آید. بدنم قادر نبود التهاب سریع مغزم را کنترل کند و پیش از اینکه آمبولانس برسد بیهوش شدم. چند دقیقه بعد مرا از مدرسه بردند و به بیمارستان آن منطقه رساندند.

اندکی پس از رسیدن، بدنم کم کم داشت تعطیل می شد. برای کارهای ساده ای مثل قورت دادن آب دهان و نفس کشیدن هم کلنجار میرفتم. اولین حمله ام در آن روز را تجربه می کردم. اینجا بود که نفسم کاملا قطع شد. وقتی پزشکها خیلی سریع با منبع اکسیژن به سراغم آمدند، تصمیم گرفتند که بیمارستان منطقه برای کنترل چنین شرایطی مجهز نیست و یک هلیکوپتر سفارش دادند تا مرا به بیمارستان بزرگ تری در سینسیناتی ببرد.

من را از درب اتاق اورژانس بیرون آوردند و به سمت محل فرود هلیکوپتر در آن طرف خیابان بردند. تخت روی پستی و بلندی های پیاده رو تکان می خورد، درحالیکه یک پرستار هلم می داد و دیگری با دست پمپ اکسیژن را جلوی دهانم گرفته بود. مادرم که چند لحظه قبل به بیمارستان رسیده بود، سوار هلیکوپتر شد و نزدیکم نشست و دستم را در حین پرواز گرفته بود. هنوز هم هشیار نبودم و نمی توانستم خودم نفس بکشم.

درحالی که مادرم با من سوار هلیکوپتر شده بود، پدرم به خانه رفت تا ببیند برادر و خواهرم چه می کنند و خبر را به آنها بدهد. درحالیکه بغضش را کنترل میکرد، به خواهرم توضیح داد که باید جشن فارغ التحصیلی سال هشتم خود در آن شب را بیخیال شود. پس از اینکه خواهر و برادرم را به خانواده و دوستان سپرد، به سمت سینسیناتی رانندگی کرد تا به مادرم بپیوندد.

وقتی من و مادرم روی سقف بیمارستان فرود آمدیم، تیمی متشکل از حدودا بیست دکتر و پرستار به سمت محل فرود هلیکوپتر دویدند و با ویلچر، مرا به سمت واحد تروما بردند. تا آن لحظه التهاب مغزم آن قدر شدید شده بود که حملات پس از حادته تکرار می شدند. استخوانهای شکسته ام را باید جا می انداختند، اما در شرایطی نبودم که بخواهم تحت جراحی قرار بگیرم. پس از یک حمله ی دیگر – سومین حمله ی روز – خودشان مرا در حالت کما قرار دادند و داخل دستگاه هوارسان گذاشتند.

والدینم با این بیمارستان غریبه نبودند. ده سال پیش، پس از تشخیص بیماری الوسمی (سرطان خون) خواهر سه ساله ام، وارد همین ساختمان شده بودند. آن زمان ۵ سالم بود. برادرم تنها شش ماه داشت. پس از ۲.۵ سال شیمی درمانی، تزریق نخاعی و بافت برداری مغز استخوان، خواهر کوچکم بالاخره توانست خوشحال، سالم و رهاشده از سرطان از بیمارستان بیرون بیاید. و هم اکنون پس از ده سال زندگی عادی، والدینم خودشان را در همان مکان، این بار برای یک بچه ی دیگر میدیدند.

وقتی مرا به كما فرستادند، بیمارستان یک کشیش و مددکار اجتماعی فرستاد تا والدینم را تسکین دهند. همان کشیشی که یک دهه پیش با آنها ملاقات کرده بود، در همان غروبی که متوجه شده بودند خواهرم سرطان دارد.

وقتی روز رفت و شب فرا رسید، مجموعه ای از دستگاهها مرا زنده نگه داشته بودند. والدینم خسته و کلافه روی تشک بیمارستان خواب بودند – یک لحظه از روی خستگی بیهوش میشدند و لحظه ی بعد با نگرانی از خواب می پریدند. مادرم بعدها به من گفت: «یکی از بدترین شبهایی بود که تجربه کرده بودم».

این تنها بخش کوچکی از کتاب بود که براتون گذاشتم. امیدوارم همین بخش کوچک جذاب بوده باشه براتون و بی صبرانه منتظر بخش های بعدیش باشین …

نویسنده مطلب: محمد مفید

منبع مطلب

محبوب ترین کتاب های چاپی

مجموعه ای از پرفروش ترین کتاب های چاپی را اینجا ببینید و با تخفیف ویژه خریداری کنید👇

مشاهده و خرید
ممکن است شما بپسندید
نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.