پازل…

:)
🙂

-میدونی منو یاد چی میندازی؟

نفسشو کلافه بیرون فرستاد و چشماشو تو حدقه چرخوند!مشتشو بالا آورد و همونطور

که با دستاش میشمرد گفت:

+بارون ، خورشید ، کبوتر ، ساحل ، سنگ…

زل زد تو چشمام: بازم بگم؟

با تک خنده ای به صندلی تکیه دادم و

نمکدون که تا چند دقیقه قبلش بازیچه

دستام بود رو سرجاش گذاشتم!

-نخیر… یه چیز جدید به ذهنم رسید!

آه بامزه ای کشید و دستشو زیر چونه اش

گذاشت…

+بفرمایید استادِ تشبیهات! بنده جسارت نمیکنم…

-پازل!

با گیجی اخماشو تو هم کشید!

+پازل؟

-نه خود پازل…یه تیکه از یه پازل ده هزار تیکه!

میخواست عادی باشه ولی بعد این همه وقت ، پوزخند محوش رو تشخیص میدادم:

+یعنی انقدر حقیر و کم ارزشم؟

دیگه هول نشدم! به قضاوت های عجولانه اش عادت داشتم…

-اتفاقا کاملا برعکس…

با یه بی حوصلگی واضح ، مثل همیشه توپید:

+میشه عین آدم توضیح بدی؟ من توی اون

مغز روان پریش تو نیستم بفهمم چی میگی!

با خونسردی دستی به چونه ام کشیدم و گفتم:

-شاید همینجوری اون تیکه کوچیک بی

ارزش بنظر بیاد…

ولی میدونی کِی اهمیتش مشخص میشه؟

بدون اینکه منتظر جوابش بمونم ادامه دادم:

+وقتی که پازل تموم شده…

یعنی اون نه هزار و نهصد و نود و نه تیکه

سرجاش چیده شده ، ولی اون تیکه آخر

نیست! گم شده…

مکثی کردم و به چشمای بی تفاوت و

منتظرش خیره شدم… البته! بهتره بگم:

چشمای بی تفاوت و منتظر و سردِ لعنتیش…

+پازل تموم شده ولی نشده! کامله ولی

ناقصه! نمیتونی عقب وایسی و با لذت نگاه

کنی و بگی آخیش! همش حواست پی اون

تیکه خالیه ؛ همش اون به چشمات میاد…

نگاهی به ساعتش انداخت و موبایلشو

برگردوند به کیفش: خب؟

میخواست بره!

میتونم بگم بعضی کاراش با فاکتور گرفتن از

اون تفاوتای کوچیک ، خیلی شبیه من بود…

مثلا من همیشه نیم ساعت زودتر میومدم!

و اون نیم ساعت زودتر میرفت! شبیه بود نه؟

+خب به جمال این گارسون کچله…

همین دیگه! تو همون تیکه آخر پازل ده هزار تیکه زندگی منی!

که حتی اگه همه چی سرجاش باشه…

تو دست نیافتنی میمونی و یه تنه کمر

همت میبندی برای ناقص نگه داشتن اون و

روانی کردن من!

منتظر واکنشش که چیزی جز همون پوزخند

مزخرف نمیتونست باشه نموندم و رفتم طرف صندوق!

وقتی حساب کردم و برگشتم…

نبود! فقط یه کاغذ روی میز بود که توش

نوشته بود:

زیاد دم دست بودم و دور انداخته شدم که

الان به دست نیاوردنی ام!

پس توئم پرتم کن تو سطل آشغال ذهنت و

فک کن پازلت از اول نه هزار و نهصد و نود

و نه تیکه ای بوده!

نویسنده:یاسمین فتحی (لاکپشت)

نشر با ذکر اسم نویسنده حلال! 🙂

نویسنده مطلب: °• یاسمین فتحی •°

منبع مطلب

محبوب ترین کتاب های چاپی

مجموعه ای از پرفروش ترین کتاب های چاپی را اینجا ببینید و با تخفیف ویژه خریداری کنید👇

مشاهده و خرید
ممکن است شما بپسندید
نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.