گرفتن ماه با یک دست!
کامپیوتر را خاموش کرد. نگاهی به اطرافش انداخت، ساعتها بود که در محل کارش تنها بود. اما او مانده بود تا داوطلبانه کارهای اضافی را انجام دهد. عاشق این کار نبود ولی راه حل خوبی برای نرفتن به خانه بود. در خانه چیزی جز غرولندهای همسرش و بچههای پر توقعش منتظرش نبود. کار را بهانه میکرد تا جایی برای ماندن داشته باشد، توی شهر کوچکی که او در آن زندگی میکند مردم همراه خورشید میچپند توی خانههایشان، و اگر کافه یا قهوهخانهای هم باز باشد بیش از یکی دو ساعت را نمیتوان در آن فضا سر کرد .
دفترش را از کیفش در آورد، این بهترین راه برای در امان بودن از نگهبان شب بود که با بی حوصلگی منتظر تمام شدن کار او بود تا با خیال راحت درها را قفل کند و بنشیند پای تلویزیون یا حتی چرتی بزند . سرش را روی دفتر خم میکرد و مینوشت، بیشتر داستان، شرح وقایع ، احساساتش راجع به کتابهای که خوانده بود و گاهی آرزوهایش را ، اما این مورد آخر مدتها بود که موضوعی در دفترش نداشت . به دفتر خیره شد، چیزی به ذهنش نمیرسید، روز سختی را گذارنده بود، آنقدر سخت بود که به مغزش حق بدهد نتواند بایگانی کلماتش را شخم بزند و جملاتی را پشت سر هم ردیف کند ، بی هدف شروع به ورق زدن آن کرد ، بعضی از داستان ها را خودش هم فراموش کرده بود. کم کم هیجانی در درونش شکل گرفت ، ورق زدنهایش تندتر شد ، در میان کلمات و داستانها و روز نوشتها بدنبال آرزوهایش میگشت ، مطمئن بود چند تایی بوده ولی آنها هم مثل داستانهای قدیمیتر دیگر یادش نمیآمد ، چند دقیقهای طول کشید تا نگاهش روی برگهی بیگناه خیره باقی بماند . دفتر را بست ، آن را زیر بغلش گرفت و از در خارج شد، در آینهی قدی پاگرد راه پلهها خوش را نگاه کرد ، برای چند دقیقه به تصویر خودش خیره شد ، آرام راهش را گرفت و رفت .
ماشین نگرفت ، پیاده تا خانه یکساعت راه بود و لابد تا آن موقع تمام اعضای خانواده خوابیده بودند . او گاهی به آنها حق میداد ، زنش، او عاشق موهای بلند و شانههای مردانهی او شده بود، با او در جریان یک مسابقه موتور کراس آشنا شده بود ، هردو برای تماشا رفته بودند و او تنها دختری بود که برای دیدن آن مسابقهی محلی آمده بود . آن مسابقهی هفتگی و آن دیدار دلچسب باعث شد خریدن موتور کراس و شرکت در آن مسابقات ، قدیمی ترین آروزی او باشد ، اما عشق آتشین آنها آنقدر سریع و سوزنده پیش رفت که فرستادن اولین دخترش به بهترین مدرسه شهر دومین آروزی او شد، آروزی که به آن رسید . دخترش را به بهترین مدرسه شهر و بعد بهترین دانشگاه کشور فرستاده بود، حالا او در خانه نشسته بود و منتظر بود تا پدر با دستی پر از راه برسد تا جهیزیهای آبرومند را برای او تهیه کند تا جلوی خانواده نامزدش که از قضا بسیار ثروتمند هم بودند سر بلند باشد .
با گامهای که روی زمین کشیده میشد از اداره بیرون زد. پیاده روها خالی بود ولی هنوز ماشینها با هیاهو در عبور بودند . بعد از اولین چهار راه پشت ویترین مغازه ساز فروشی ایستاد، صاحب مغازه در حال آموزش گیتار به دختر جوانی بود،از دور به نظر میرسید دخترک بیشتر به فکر سلاخی فالورهایش باشد تا یادگیری ساز ، موهای سیاهش را باز گذاشته بود و به هر بهانهای با مهارت تمام و با یک حرکات تمام آن جنگل تاریک را به سمت دیگر ماه میفرستاد، استاد هم که لابد پول خوبی گرفته بود بی خیال کارش را میکرد، در مورد گیتار نظری نداشت ولی بدش نمی آمد برود داخل و به بهانهی قیمت گرفتن هم از نزدیک دختر را ورانداز کند و هم از صاحب مغازه بخواهد کمی برایش کمانچه بزند، برادر بزرگش بلد بود ولی چند سالی میشد که پیش نیامده بود آنقدر با هم تنها باشند که از برادرش بخواهد برایش ساز بزند . اما نرفت، خودش هم میدانست به آن تیپ و قیافه خسته نمیخورد که خریدار باشد و بخواهد کلی پول بابت یک ساز بدهد، برای همین نرفت، امروز به اندازه کافی ضایع شده بود، همکار تازه واردش که سنش فقط دو ماه از سابقه کار او بیشتر بود جلوی همه به او گفته بود که” ای بابا، تو چقدر پر حرفی، خسته نمیشی اینقدر حرف میزنی؟ ” به او چیزی نگفته بود، ته دلش به او حق میداد . راهش را کشید و رفت .
جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاد، احساس میکرد نیاز دارد کار بدی انجام بدهد، با خودش فکر کرد کاش همان صبح میزد توی گوش آن بچه تا بفهمد دنیا دست کیست! از آخرین باری که سیگار کشیده بود سی سال میگذشت، کمی که به آن فکر کرد بی خیالش شد، هم ممکن بود زنش متوجه بوی آن بشود و باز دردسر درست شود و هم اینکه مطمئن نبود ریههایش تحمل آن دود بد بو را داشته باشد . راهش را کشید و رفت .
سر چهار راه بعدی ایستاد تا چراغ عابر پیاده سبز شود، هرچند خیابان خلوت تر از این حرفها بود ولی او ، هم عجلهای نداشت و هم به این کار عادت داشت، در ذهنش مشغول سخنرانی برای عابرینی بود که بی اعتنا به رنگ چراغ از میان ماشینها عبور میکردند که چشمش به ستارهی مشتری افتاد، درست کنار ماه، با خودش گفت” چند سال است که ماه را درست و حسابی نگاه نکردهام؟ آها ، آخرین بار زمانی بود که قرار بود برای دیدن “ستارهها یک شب به بیابانهای اطراف شهر برویم، یادش بخیر، تمام فامیل رفتند ولی ما بخاطر مریضی پسرم نتوانستیم، آن شب توی صف دارو پشت در داروخانه شبانهروزی شهر یکهو چشمم افتاد به مشتری که کنار ماه بود ، راستی این که پول نمیخواست، بوی بد هم که ندارد، چرا خودم را یکشب به دیدن آسمان دعوت نکردم؟ “
با دیدن مشتری، ماه و ستارهها سبک شد ، احساس کرد که راحت میتواند دست دراز کند و ماه را با یک دستش بگیرد، آرام شد، احساس کرد که به آرزوهایش از همیشه نزدیک تر شده، صدای موتورهای کراس ، چشمهای ذوق زدهی دختری که از دیدن او وقتی با موتور از تپه های شن دست ریز میپرد ، همه اش انگار یک چشم بر هم زدن بود .
_ بفرمائید.
_ سلام خانم، از کلانتری تماس میگیرم، متاسفانه خبر بدی براتون دارم.
الو! صدای من رو میشنوید؟
آنطرف خط زنی بعد از سکوتی مرگبار پاسخ داد:
_ براش اتفاقی افتاده؟
_ بله متأسفانه، میشه لطفا تشریف بیارید کلانتری؟
_ بهم بگید!
_ متاسفانه چند تا جوان توی خیابان اصلی مسابقه موتور سواری میدن که یکی از اونها سر چهار راه با یک ماشین برخورد میکنه و بعد از انحراف با همسر شما که پشت چراغ قرمز توی پیاده رو ایستاده بوده برخورد میکنه و با نهایت تاسف هردو در دَم …
اون شب من یکم اونور تر وایستاده بودم، وقتی مرد رو توی آمبولانس گذاشتند،بعد اینکه همه رفتند، آهسته پریدم و دفترچهی مرد رو از جوب آب بیرون کشیدم، سالم سالم مونده بود، کلی داستان و خاطره توش بود، دقیق نمیدونستم باس چکار کنم برای همین شروع کردم به انتشار اون داستانا تو فضای مجازی، خوبه ، بعضی وقتها یکی پیدا میشه از ما تعریف میگه ، ما م از اون تعریف میکنیم . خوش میگذره دور همی ، نمیدونم شاید یکروز من هم بعد از اینکه بساط سیگار فروشی رو جمع کردم یک نویسنده درست و حسابی شدم…
محبوب ترین کتاب های چاپی
مجموعه ای از پرفروش ترین کتاب های چاپی را اینجا ببینید و با تخفیف ویژه خریداری کنید👇
مشاهده و خرید