کتاب خارجی خواندن کلاس دارد؟

“این همه آدم در دنیا دارن نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها تو را یادشان بیاید.”

همین یک پاراگراف توجه آدم را جلب میکند! اینکه همه آدم ها دارند نباتی زندگی میکنند. باید بیشتر دقیق شد. به اطراف، به آدم ها، به عادت ها

عادت ها… همین عادت هاست که زندگی هارا نباتی کرده، عادت به صبح از خواب بیدار شدن های بی حوصله و بی انگیزه، عادت به غر زدن سر اینکه چرا باید این همه زود از خواب بیدار شوم؟

عادت به سوار شدن در اتوبوس و نشستن روی همان صندلی همیشگی و زل زدن به تابلوهای تکراری مغازه ها

عادت به اینکه بنشینی پشت میز کارت و مثل ربات کارها را انجام دهی و هی نگاه کنی به ساعت که کی تمام میشود؟

عادت به آدم ها، به رفتار هایشان، به اینکه اگر فلانی هر روز با لبخند به تو صبح بخیر میگفت، پس هر روز باید همان جور لبخند بزند و صبح بخیر بگوید! لابد وظیفه اش است! و به این فکر نکنیم که بروم حالش را بپرسم و بگویم چرا امروز مثل همیشه لبخند نزد؟

همین عادت هاست که زندگی را کهنه کرده، بوی کهنگی همه جارا گرفته و هوا راکد شده…

حالا از خود کتاب بخواهیم بگوییم، راستش را بخواهی ما ایرانی ها حتی در خواندن کتاب هم میخواهیم خارجی باشیم، یعنی برایمان افتخار دارد که کتاب فلان نویسنده خارجی که جایزه فلان فستیوال معروف را گرفته بخوانیم و همه جا از آن کتاب بحث کنیم. ولی حالا این ” برنده جایزه ادبی جلال آل احمد” آدم را قلقلک میدهد که ببینی اوضاع از چه قرار است. لابد حرفی برای گفت دارد که چنین جایزه ای گرفته و اسمش همه جا پیچیده!!

کتاب «پاییز فصل آخر سال است» نوشته‌ی نسیم مرعشی، در مجموعه کتاب‌های قفسه‌ی آبی نشر چشمه منتشر شده است. این رمان دو بخش اصلی با نام‌های «تابستان» و «پاییز» دارد که هر کدام به سه فصل تقسیم‌بندی می‌شوند که تکه‌ی اول و دوم و سوم نامیده شده‌اند. هر کدام از این فصل‌ها هم توسط یکی از این سه دختر روایت می‌شود. این رمان برش‌هایی از زندگی سه دختر در آستانه‌ی‌ 30سالگی است. زندگی این سه دختر از دوران دانشگاه به هم گره خورده و حالا راهشان کاملا از هم جداست؛ اما روی زندگی هم تاثیر می‌گذارند.

در قسمتی از این رمان می‌خوانیم: «نمی‌خواهم برگردم اهواز. آدم که راه رفته را برنمی‌گردد. همان سه چهار روزی که آن‌جا بودم فهمیدم نمی‌توانم بمانم. اهواز گرم است. هرم گرما از زمین بلند می‌شود و روی سینه‌ی آدم هوار می‌شود. چه‌قدر عصر بروی جاده‌ی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چه‌قدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک می‌دهد مجله بخوانی؟ چه‌قدر عصرها بروی بازار کیان با زن‌های عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ این‌بار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچک‌تر از کودکی‌ام. با چهار قدم از هر خیابانی رد می‌شدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکه‌ی نخل‌ها. فلکه‌ی نخل‌ها وصل شده بود به سیدخلف. حیاط‌های کوچک و سنگرهای اندازه‌ی قوطی کبریت، وقتی خیره می‌شدم به‌شان، تصویرهای کودکی‌ام را به‌هم می‌ریخت و خاطره‌هایم را گم می‌کرد. شب‌ها آن‌جا قرار نمی‌گرفتم. دلم خانه‌ی خودم را می‌خواست.»

بقیه اش را میگذاریم پای خودتان! بروید ببینید چقدر ارزش خواندن دارد!

نویسنده مطلب: زهرا میرزائی

منبع مطلب

محبوب ترین کتاب های چاپی

مجموعه ای از پرفروش ترین کتاب های چاپی را اینجا ببینید و با تخفیف ویژه خریداری کنید👇

مشاهده و خرید
ممکن است شما بپسندید
نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.